میس آنیتامیس آنیتا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 26 روز سن داره

*سفید برفی*

*دخترم خانم شده*

الان که برات مینویسم شما 96 روزه هستی,یعنی 96 روزه من خوشبخت ترینم,96 روزه عطرتنت خونمونو خوشبوترکرده,96 روزه که من حس قشنگ مادری رو تجربه کردم,خدارو هزارمرتبه شکر شما آرومترشدی و خوابت بهتر شده,شیرمامی رو میخوری ومن تصمیم مگرفتم دیگه بهت شیشه ندم چون شیرمامی سیرت میکنه,1چیزی سخته واونم اینه که شما بغلی هستی باید همش داخل خونه بگردونمت فدای سرت بغلت میکنم قشنگم,1وقتایی بی تابی میکنی اما درکل خیلی بهترشدی وشبا تاصبح لالا میکنی و من و بابایی ازاین بابت خیلی خوشحالیم,الهی همه ی نی نیا وانیتای من همیشه خوب باشن و دلدرد نگیرن,3روزپیش با بابایی بردیمت پردیسان باکالسکه کلی چرخوندمت وشما کیف کردی,خیلی خوبه که هستی*
21 فروردين 1392

*13بدردر جنگل سیسنگان*

روز13 تولد باباییه,شما دلت میخواست بیشتربخوابی وسروصدای آماده کردن وسائل بیرون رفتن باعث شد شما بدخواب شی و نق بزنی اما تو13 همش داخل چادر لالا کرده بودی ودخمل خوبی بودی,مامی هم بیشترکنارت بود فقط 1بار با بابایی رفتیم قدم زدیم,بعدازاینکه برگشتیم ویلا بابا خوابید استراحت کرد و شب با عموایینا برگشتیم تهران,برگشتنی با خاله ایناخداحافظی کردیم گریمون گرفت چون خیلی به هم عادت کرده بودیم,خداروشکر که سفرمون بی خطر بود وباخاطره ی خوب برگشتیم*
21 فروردين 1392

*تولدبه یاد ماندنی باباسعید*

روز اخرعید با عموم تصمیم گرفتیم که بریم رویان واسه بابایی کادو بگیریم وکیک وشب سورپرایزش کنیم,بعدازظهر همه رفتیم ساحل ازاونجا بابا با خاله ودایینا برگشتن ویلا ما رفتیم بازارچه روس رویان,مامانی هم بود وکادو خریدیم وکیک و فشفشه واسه بچه ها,بعدازشام جشن گرفتیم و رقصیدیم,بابا شمعاشو فوت کرد وکادوهاشو باز کرد وما براش شعرتولد خوندیم,ازاینکه بابا خیلی خوشحال شده بود ومیخندید خوشحال شدم,دست همه درد نکنه این شب به یاد ماندنی رو ساختن,مخصوصا عمو با این پیشنهاد خوبش*
21 فروردين 1392

*چه عیدقشنگی داشتیم امسال*

آنیتای من امسال  مامانی و بابابزرگینا 2روز مونده به عید رفتن شمال و بعد ازسال تحویل دلم میخواست برم ببینمشون که نبودن,شما تمام وقت مامی وبابارو گرفتی و واسه همین لحظه ی سال تحویل نتونستیم  سرسفره باشیم,بابایی حموم بود مامی لباس عوض میکرد وشما خواب بودی,باتاخیر سرسفره نشستیم بابا بهمون عیدی داد,آهنگ گذاشتیم و رقصیدیم و بعدازاون حاضرشدیم رفتیم خونه ی مادرجونینا,عید چه حس خوبی به آدم میده و امسال این حس قشنگتربود,بعدازچندروز با بابایی وسائلامونو جمع کردیم و رفتیم شمال راستش میترسیدم شما اذیت شی ولی دیگه دلمونوزدیم به دریا,تا 13 شمال موندیم شما زیاد اذیت نکردی فقط باز اونجا سرشیرخوردن اذیت کردی ومجبورشدم چند بارشیشه بهت دادم,زیادهم بیر...
21 فروردين 1392

*دخترم واکسن زده پاش اوف شده*

آنیتا جونم 15 اسفند نوبت زدن واکسن 2 ماهگیت بود اما بابایی صبح کار بود و نبود واسه همین از مسافرت که برگشتیم شماروبردیم واکسن زدیم,من دل نداشتم پای کوچولوتو بگیرم سوزن بزنن,باباسعید پاتو نگه داشت اما اونم حالش بدشد,ازخانه ی بهداشت برگشتیم بابا گفت فشارم افتاده براش انرژی زا گرفتم بهترشد,بهم گفت وقتی سوزن زدن به پات 1جوری شدم,از اونجارفتیم  خونه ی مامانی خاله هم اونجا بود شب موند تا هوامونوداشته باشه,خوشبختانه حالت بد نشد غروب 1کم بی قراری کردی و چند باری هم تب کردی که استامینوفن دادیم بهترشدی قربونت بشم,اینم از واکسن دخمل قشنگم*
20 فروردين 1392

*مامی حالش بدشد و رفتیم اولین مسافرت با آنیتاجونم*

عزیزدلم دلدردات زیاد بود و بی قراری میکردی,من و بابا خیلی خسته میشدیم و طاقت درد کشیدنتو نداشتیم,روزای سختی بود,1شب واقعا حال مامی بد شد,احساس خفگی می کردم  وبی قرار بودم,با اینکه طاقت 1لحظه دوریتو ندارم به بابا گفتم شما روبردخونه ی عمه ومنوبرد دکتر,عمو مادرجون رو هم آوردپیشم,متاسفانه دکترگفت دچارافسردگی بعداز زایمان شدم,شما 1ماه شیرمامی رو نمیخوردی این موضوع بیشتر ناراحتم میکرد و روحیمو ضعیف کرد,چند روزی رو رفتیم خونه ی خاله مصی استراحت,خاله شما رو نگه میداشت و من و بابا استراحت میکردیم,خیلی وقتا گریه میکردم با گریه هات,بابا پیشنهاد داد بریم شمال تا آب و هوام عوض شه,وقتی راه افتادیم شما شروع کردی به گریه میخواستیم برگردیم که ساکت شدی,...
20 فروردين 1392

*چهل روزه که زندگی قشنگترشده*

مامی فدات حموم چهل روزگیت رو مامانی وخاله بردنت,طبق رسم چهل تاکاسه اب ریختن روسرت وغسلت دادن راستش تواین چهل روزخیلیا بهم گفتن بعداز40روز اروم ترمیشی بعدازاومدن ازحموم مثل فرشته هالالا کردی گفتم حتما ارو ترشدی اما.........
20 فروردين 1392

*گوش و گوشواره ی دخملی*

سلام به روی ماهه دخترقشنگم,چندوقتی میشه برات ننوشتم چون شماتمام وقت منوگرفتی ومن نمیتونم زیادبه وبلاگت سربزنم,الان که  مینویسم شما 95روزه که به دنیا اومدی مامی فدات شه,38روزه که بودی باخاله معصومه رفتیم گوشتوسوراخ کردیم,با اینکه منوبابایی همه جا باهم میریم اینباربهش انگفتم تاسورپرایزشه وقتی اومدوشمارو با اون گوشواره ی آبی فیروزه ای دید کلی ذوق کرد وبوسیدت,راستش وقتی گوشاتوسوراخ میکردن من بیرون اتاق بودم  چون طاقت نداشتم ببینم,چندثانیه ای که صدای گریت اومد گریم گرفت آخه طاقت ندارم حتی 1ثانیه درد بکشی مامی قربونت برهههههههه,2روزبعدش که روزولنتاین بود بابابایی رفتیم 1گوشواره ی خوشمل شبیه کفشدوزک خریدیم برات مبارکت باشه خانم خوشگلههههه...
20 فروردين 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به *سفید برفی* می باشد